یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

درهم نوشت

عزیز دل مامان!! امروز اومدم از همه چی و همه جا بگم و پرونده بهمن ماه 90 رو ببندم.این ماه هم گذشت و به دو سالگی شما نزدیکتر شدیم.این روزها کم کمکی لجبازی میکنی و هم خودت و هم منو اذیت میکنی. نمیدونم آخه چرا اینقدر جیغ میکشی. خیلی وقتها خودم رو کنترل میکنم و اصلا اعتنایی نمیکنم به کارهات ولی بعضی وقتها واقعا درمونده میشم که چکنم. آخه یه وقتهایی به خودت آزار میرسونی.مثلا صورتتو چنگ میندازی یا سرت رو میزنی به زمین!یا موهات رو میکشی. همه اینها وقتی اتفاق میفته که مثلا یه کار ممنوعی رو بخوای انجام بدی و با مخالفت من روبرو بشی. چکاری؟ آخه مامان جونم مگه دسته های اجاق گاز مال بازیه که هی زیر قابلمه ها رو میخوای کم و زیاد کنی؟؟؟؟ نمیدونم شونه کردن ...
30 بهمن 1390

جشن تولدکفشدوزک 2 ساله

عسل مامان! جشن تولد 2 سالگیت رو 15 روز زودتر  21 بهمن ماه خونه مامانی اینا برگزار کردیم. به خاطر اینکه بعد از این تاریخ دیگه تا عید تعطیلی نداشتیم و امسال هم دلم میخواست که تولدت رو کنار خاله ها جشن بگیریم واسه همین این تاریخ برگزار شد.البته اینو هم بگم که حتما یه تولد کوچولوی دیگه خونه خودمون توی روز تولدت میگیریم چون مادر و عمو و عمه هات نبودن. آخه توی این یک هفته ای که من و شما اصفهان بودیم عمه زهرای عزیز مزدوج شدن و ما دوتا هم نتونستیم که توی مراسم نامزدیشون باشیم. راستش اینجا میخوام از خاله های مهربونت بابایی و مامانی و البته بهنوش عزیز که کمکمون کردن که تولدت به خوبی برگزار بشه تشکر کنم. از مهمونامون هم که قدم رنجه کردن و تشری...
29 بهمن 1390

بزرگ و کوچک

یسنا خانم این روزها بدجوری درگیر مقیاس و اندازه شده. خیلی سخته که یه دختر کوچولوی کنجکاو با این مقیاسها آشنا کنی! به نظر شما چطور میشه به دخملی بفهمونم که توی کالسکه عروسکش جا نمیشه!!!!!!!!!! به خاطر همین که نمیتونه توی کالسکه عروسکش بشینه اجازه نمیده عروسکهاش هم توی کالسکه باشن!!!!
20 بهمن 1390

شیرین زبون یا ...

وقتی واست توضیح میدادم که مامان میخواد بره پیش خانمه ابروهاش رو درست کنه و شما هم باید بمونی پیش خاله نسرین  تا مامان زودی بیاد،نگاهم کردی و بعد از یه دقیقه اومدی ابروهام رو بوس کردی و گفتی مامان دلس شد نتا دلس کرد !!!!(مامان درست شد یسنا درست کرد)                                                             ...
17 بهمن 1390

روز برف و آفتاب

بالاخره دیشب برف اومد ولی نه مثل هر سال!! از اونجایی که ترسیدم که دیگه برف نباره سر ظهر بردمت توی پارک تا برف ببینی!! هر چند یه کم دیر رفتیم و تقریبا همه برفها آب شده بود!! ولی خوب توی سایه میشد که برف پیدا کنی!ا از دیدن برف و پارک و بچه هایی که داشتند بازی میکردن اینطوری ذوق کردی عزیزم! با تعجب به برفها و جای پات نگاه میکنی!! از اینکه کفشهات برفی شده ناراحتی!!   اینم  یه تاب بازی توی یه روز آفتابی بعد از برف ...
9 بهمن 1390

23ماهگی

نفسم!!! 23ماهگیت مبارک عزیز دلم!!! شمارش معکوس واسه دوساله شدنت شروع شد. از امروز باید به فکر تدارکات تولدت باشم. امسال قراره که اصفهان واست یه تولد کوچولو بگیرم. آخه این چندوقت همش داری تولد مبارک میخونی و میگی کیک!! عکس!! این یک ماه هم مثل 23 ماه زود میگذره و میشی یه دخترخانم 2 ساله و به قول مامان نیروانا دور دوم به پایان میرسه!! آرزویم آرزوهای توست نفسم!!!!  
7 بهمن 1390

هوش اجتماعی

هر آشنایی که از نوزادی یسنا با ما بوده و بزرگ شدنش رو دیده میدونه که یسنا همیشه بچه ای بوده ناآرام که با نزدیک شدن هر تازه واردی چنان فریادی و گریه ای سر میداد نا گفتنی!!!! من و محمد خسته از این همه گریه و داد، ولی صبورانه، به مجالس مختلفی وارد شدیم به این امید که شاید این بار از داد خبری نباشد ولی هر بار با اندک تغییر ناچیز به خانه برگشته و  خود را دلداری داده که امشب بهتر بود و دقایقی دیرتر به گریه در آمد و در این اندیشه بودیم که مبادا یسنای دلبندمان نتواند که ارتباطی برقرار کند. ولی همیشه از قدیم شنیده ایم و بارها اثبات شده که اهسته و پیوسته رفتن چه نیکو پسندیده است... . این را بعد از چیزی نزدیک به دو سال درک کردیم که یسنا هم میتوان...
5 بهمن 1390
1